کاروان

................. عادت ( داستان کوتاه )

محال بود چیزی بخورد ویا بیاشامد و ته بشقاب

 یا لیوان چیزی نماند . عادتش بود ....... از

 غذایش همیشه یکی دو قاشق می ماند یا

 یکی دو قلپ نوشیدنی . این مواقع مجبور می

 شدم برای اینکه غذا حیف نشود و روانه سطل

 زباله نگردد ته مانده هرچیزی از او را یا خودم

 بخورم یا به گربه کوچولوی بیماری که پسرم در

 راه پله پشت بام درون یک کارتن نگه میداشت

 بدهم . بالاخره بعد از مدت ها چشم غره رفتن

 و دعوا و نهایتا حرف زدن با زبان خوش قبول

 کرد و قول داد و گفت : چشم ... دیگه کمتر

 غربزن .تمام و کمال میخورم تا حسرت خوردن

 ته دیگ های من به دلت بمونه ! .............

 خوشحال شدم که یک عادت بد را از بین برده

 ام . تا چند روز زیر چشمی می پاییدمش . اما

 راست گفته بود و به قولش وفا می کرد .

 

دیروز بود . می خواستم ظرف ها را بشویم .

 دیدم پیاله ای ماست که به خواست خودش در

 سینی غذایش گذاشته بودم و به اصرارش پر

 کرده بودم طبق معمول گذشته نیمه تمام

 مانده است . حرصم گرفت . ماست را سر

 کشیدم و پیاله را حسابی لیس زدم . گفتم : تو

 آدم بشو نیستی . خندید و گفت : چیکار کردی

 تو ؟ خوردی ؟ .... گفتم : چکارکنم ... ماست به

 این خوشمزه گی و گران را بریزم تو سطل یا

 بذارم جلوی گربه ؟ آخه حیف نیست ؟

 

گفت : تو که مجال نمیدی آدم حرفشو بزنه !

 اون ماست را گربه تا نصفش خورد و رفت ...

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱۱/۱٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir